رسیدم به سادگی
بعد از کلی واژههای آنچنانی و حرفهایی که درگیر کلمات بودن تازه رسیدم به «سادگی» و فهمیدم لازم نبود اینقدر درگیر واژهها باشم.
همین «کلمات» که آفریده شدن برای ایجاد ارتباط بین آدمها گاهی خودشون مانع میشن، مخصوصا زمانی که درگیرشون میشی و برات مهم میشن.کسی بود که میگفت:
«تو خیلی درگیر کلمات هستی و برای تو واژهها خیلی مهم هستن. من نمیتونم مثل تو باشم. من مثل تو واژهها اینقدر برام مهم نیستن و پیِ این نمیگردم که حرفم رو در قالب کلمات مختلف و خاص بیان کنم. من واژههایی که تو بلدی رو بلد نیستم و فکر میکنم هیچ وقت کلامم به چشم تو نمیآد...».
اون راست میگفت کلمات برای من مهم بودن اینقدر که نمیتونستم حقیقت پشت واژههای ساده و خالصانه رو بفهمم.
من نمیفهمیدم که میشه با کلمات ساده و تکراری هم عمق احساس و نگاه طرف مقابل رو فهمید.
واژهها به این دنیا پا گذاشتن تا ما بهتر مقصود هم رو بفهمیم یعنی اونها «وسیله» بودن و هستن اما بعضی وقتها ما اشتباه میکنیم و فکر میکنیم تا کلمة زیبا و خاصی رو نشنویم نمیتونیم در ارتباطمون عمقِ احساس یک آدم رو بفهمیم و اینجا اشکال از طرف مقابل نیست،بلکه اشکال از گیرندههای ماست.
در پشت واژههای ساده میشه احساسهای عمیقی رو درک کرد و مطمئن بود که اون احساسها اصیل و واقعی هستند.