به ما چه که اینجوری بودن
اینکه هرروز بشینی و حتی اگر حوصله نوشتن نداری خودت رو مجبور به نوشتن کنی کاری بس سخته، اصولا کار کشیدن از مغز همیشه سخت بوده و در طول تاریخ همیشه بودن آدمهایی که به این مسئله توجه داشتن و از بس فکر میکردن میشدن فیلسوف یا متفکر یعنی کسانی که رنج فکر کردن و کارکشیدن از مغز رو بیشتر از هرکسی به خودشون میدادن...
اونها مثل ما همه چیز براشون هلو برو تو گلو نبود و مجبور بودن مثلا برای پرسیدن یه سوال از یه استاد شاید ماهها سفرهای سخت و طولانی رو پشت سر بزارن و آخر سر موقعی به طرف برسن که یا استاد محترم از سرِ شاگرد پروری اَبرویی بالا بندازه و بگه برو فلان آموزشهارو ببین بعد بیا جوابتو بدم یا اینکه اصلا استاد ارجمند دار فانی رو وداع گفته باشه و شاگرد در هر صورت مجبور باشه دست از پا درازتر برگرده خونهاش (همون شهر و دیار منظورمانه). بگذریم از خطرات احتمالیِ راهزنهای جوانمرد که فقط دزد مال و منال بودن و به اعتقادات طرف کاری نداشتن(دقیقا مثل الان!) و راههای صعبالعبور و تموم شدن آب و بیماریهای واگیردار و گریز و تعقیب مامورهای دولتی که خیلی بهشون علاقه داشتن و ...
بله، بدستآوردن همه چیز سخت بود و این دانشمندانِ - به قول امروزیا – گیرِ ما بازهم کوتاه نمیاومدن و هیچ کدومِ این چیزها روشون تاثیر نداشت و اتفاقا از اون جایی که تضادورزی بخش عمدهای از شخصتهاشون بود، این رنجها انگیزهاشون رو میبرد بالاتر و بدتر هم میکردن و دیگه اصلا بیخیال ماجرا یا همون هدفشون نمیشدن.
خلاصه که هم انگیزههاشون بالا بود هم ذاتا گیر بودن و هم برای بدست آوردن چیزهایی که میخواستن مجبور بودن کلی سختی رو به جون بخرن که مخلوط این سه تا فاکتور میشد یه دانشمند درست حسابی - البته اگر استعداد و هوش رو بزاریم کنار- سه تا فاکتوری که ما الان شکرخدا هیچکدوم رو نداریم و به راحتی و با فراغ بال داریم به زندگی نباتیمون ادامه میدیم و هرچندسال یکبار به این سوال بر میخوریم که چرا؟... واقعا چرا؟... البته بگما دقیقا خودمون هم نمیدونیم واقعا چی چرا؟!!...
داشتم خودم رو مجبور میکردم بنویسم و اصلا هم حوصله نداشتم، که تراوشات ذهنیم منو به اینجا کشوند...
به قول سعدی جانمان:
حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت
یارب از هرچه خطا رفت هزار استغفار