همه شهر میگرده دنبال تو
- ۱ نظر
- ۱۳ دی ۹۵ ، ۲۱:۰۳
امشب نسیم خنکی در من جریان داره... دارم قدم میزنم تو کوچه پسکوچههای باغیه ۸۰ سال پیش اونجا که هنوز رد چرخ ماشین رو به خودش ندیده... اونجا که حیاط خونه پدر بزرگی تو برفها نشسته و درختها کنارش ایستادن.
از دیروز دارم قدم میزنم و خاطرههای زنده پدربزرگ رو نه فقط مرور که دارم زندگی میکنم انگار دارم جزیی از اون زمان میشم... پدربزرگ هنوز کوچیکه و داره تو باغشون دنبال داداشش میدوه و از دستش عصبانیه هردو از درخت بالا میرن و پدربزرگ خوشحاله که میتونه اون بالا عمو بزرگ رو گیر بندازه اما امان از دل غافل که سر درخت خم میشه و بچه شیطون از اون بالا میپره زمین و بابابزرگم میمونه با یه نگاه هاج و واج و وارفته...
حیاط خونهها و راهها پر از برفه چندتا خونه اون طرفتر صدای الله اکبر اذان بیموقعی از پشت بوم یه خونه شنیده میشه و این یعنی اینکه یه نفر به رحمت خدا رفته. همه اهالی جمع میشن و هرطور شده برفها رو آب میکنن تا پیرزن مرحوم رو غسل بدن و ببرن که دفنش کنن...
امشب حالم خوب نیست. پدربزرگم نشسته روی مبل و داره گریه میکنه وقتی منو میبینه بهم میگه: تو بودی اومدی اینجا؟ ها؟ بیا بغلم دیدی عموت رفت... تو چشماش نگاه میکنم و سرش رو میگیرم تو بغلم...
عموم حالا دیگه نیست. رفته. این دنیا رو با همه غمها و شادیهایی که براش داشت گذاشت و رفت. حالا یکی باید بره بالای پشت بوم خونه بابابزرگم اذان بگه تا همه بفهمن این خونه عزاداره و بیان که مرهم بشن رو دل پدر و مادر.
باید بیان و به بابا.مامانبزرگم بگن که صبور باشن که داغ از دست دادن بچه سختترین داغ این دنیاست اما اگه صبر کنن بزرگ میشن خیلی خیلی بزرگ میشن.
هوای سردی در من وزیدن گرفته، داره از یه جایی سوز میاد اما نمیدونم کجا... انگار چیزی رو گم کردم یا اینکه چیزی رو از دست دادم. از دیروز تا حالا تو کوچههای برفی گیر کردم.خیلی خیلی سردمه...
نمونههایی از منطق جناب فرخ:
اگه تو زندگی دیگران سرک نکشی دیگران تو زندگی تو سرک میکشن.
اگه از روی بقل دستیت نبینی بقل دستیت از روی تو میمبینه.
اگه تو پول در نیاری پول تو رو در میاره
و...
اینم منطق فرخیه من:*
اگه دست پیش نگیری که پس نیفتی دست پیش میگیرن پس میافتی...
والا :)
نوش جون بعضی آدما!
پ.ن: اونایی که تریپ برنمیدارن چند ساله تلویزیون ایران رو ندیدیم حتما مسافران رو دیدن و حتما فرخ جذاب رو با اون شخصیت وحشتناکش میشناسن.
*این جمله رو یکی از دوستام گفت ولی بدجور به دلم نشست اینقدر که همهاش فکر میکنم خودم گفتم :)
همون لحظههایی که احساس میکنی هیچ حرفی برای گفتن نداری اینقدر درونت لبریز شده که حتی نمیدونی چطور باید از هرکدومشون حرف بزنی. من که اینجوری ام. وقتی خیلی حرف دارم اصلا نمیتونم حرف بزنم. الان چندماهه که نمیتونم حرف بزنم، چند ماهه که فهمیدم آدمهایی که حرفهای مهم برای گفتن دارن عموما ساکتترن. همونهایی که با یه جملهاشون می تونن حال هرچیزی رو تغییر بدن. همونهایی که ترجیح میدن الکی غوغا راه نندازن. فهمیدم هرکسی که حرفهاش میتونه آشوب دل تو رو آروم کنه یا قرارت رو بیقرار، ترجیح میده اینقدر هیچی نگه تا تو ازش خواهش کنی که حرف بزنه. یا اینکه هرکسی که ساکتتره معنیش این نیست که حرفی برای گفتن نداره.
این مدت خیلی چیزها درباره سکوت یاد گرفتم و مهمترینش این بود که وقتی درد خیلی زیاد میشه آدم ساکتتر میشه.این مهمترین چیزی بود که تو این مدت فهمیدم...
بیشتر از هر چیزی در وبلاگ ها پی فکر و ایده پشت کلمات تویسنده هستم.
وبلاگ ها برای من بیشتر با فکری که پشت اونهاست شناخته میشن چه ادبی چه رسمی چه ساده...
و این بین تجربه های فردی ای که به نویسنده جهانبینی خاصی رو داده از همه چیز برام جذابتره.
اما نمیدونم چرا اینقدر فضای وبلاگها به فضای اینستاگرام که محوریت اون با عکس و کوتاه نویسیه یکی شده!
شاید بلاگرها مثل گذشته حوصله فکر کردن ندارن.
شاید سانسورهای شخصیمون خیلی زیادن.
شاید یه جورایی نوشتهزده شدیم.
شاید بیشتر پیِ خونده شدن هستیم تا خوندن.
شاید دیگه تجربههای متفاوت و خاص نداریم یعنی یه جورایی خیلی شبیه هم شدیم...
نمیدونم هرچی هست باید یه تغییر اساسی ایجاد کنیم.
کلمات ما دارن یکسان و سطحی میشن.