نوشتندگی
گفتم: مگه خودت دوست نداشتی خلبان شی؟...شدی دیگه
گفت: من دوست داشتم پرواز کنم!
.
.
هیچی دیگه ترجیح دادم در برابر این کلام اندیشمندانه دهنمو خیلی متواضعانه ببندم:ا
- ۳ نظر
- ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۸
همون لحظههایی که احساس میکنی هیچ حرفی برای گفتن نداری اینقدر درونت لبریز شده که حتی نمیدونی چطور باید از هرکدومشون حرف بزنی. من که اینجوری ام. وقتی خیلی حرف دارم اصلا نمیتونم حرف بزنم. الان چندماهه که نمیتونم حرف بزنم، چند ماهه که فهمیدم آدمهایی که حرفهای مهم برای گفتن دارن عموما ساکتترن. همونهایی که با یه جملهاشون می تونن حال هرچیزی رو تغییر بدن. همونهایی که ترجیح میدن الکی غوغا راه نندازن. فهمیدم هرکسی که حرفهاش میتونه آشوب دل تو رو آروم کنه یا قرارت رو بیقرار، ترجیح میده اینقدر هیچی نگه تا تو ازش خواهش کنی که حرف بزنه. یا اینکه هرکسی که ساکتتره معنیش این نیست که حرفی برای گفتن نداره.
این مدت خیلی چیزها درباره سکوت یاد گرفتم و مهمترینش این بود که وقتی درد خیلی زیاد میشه آدم ساکتتر میشه.این مهمترین چیزی بود که تو این مدت فهمیدم...
بیشتر از هر چیزی در وبلاگ ها پی فکر و ایده پشت کلمات تویسنده هستم.
وبلاگ ها برای من بیشتر با فکری که پشت اونهاست شناخته میشن چه ادبی چه رسمی چه ساده...
و این بین تجربه های فردی ای که به نویسنده جهانبینی خاصی رو داده از همه چیز برام جذابتره.
اما نمیدونم چرا اینقدر فضای وبلاگها به فضای اینستاگرام که محوریت اون با عکس و کوتاه نویسیه یکی شده!
شاید بلاگرها مثل گذشته حوصله فکر کردن ندارن.
شاید سانسورهای شخصیمون خیلی زیادن.
شاید یه جورایی نوشتهزده شدیم.
شاید بیشتر پیِ خونده شدن هستیم تا خوندن.
شاید دیگه تجربههای متفاوت و خاص نداریم یعنی یه جورایی خیلی شبیه هم شدیم...
نمیدونم هرچی هست باید یه تغییر اساسی ایجاد کنیم.
کلمات ما دارن یکسان و سطحی میشن.
من میگم هرآدم خوبی یه منِ شرور توی خودش داره.
اونایی که خیلی خوبن منِ شرورشون واقعا زیرکانه عمل میکنه و اگر باهوش نباشن بدجوری گیرش میافتن.
مثلا ممکنه وقتی یه آدم خوب داره یه کار خوب انجام میده، این کار خوبش بخاطر دوستی و محبت نباشه،حتی بخاطر ریا و این حرفها هم نباشه بلکه کار خوبش فقط برای این باشه که آدم خوبی باشه! (الان به نظرتون حرفم بیخود بود؟) یعنی بخاطر اینکه پیش خودش ـ حتی بدون توجه به بقیه ـ آدم خوبی تعریف بشه و وجدانش راحت باشه خوبی میکنه!
این میشه از همون نمونههای منِ شروری که گفتم، یعنی مهربوتی بخاطر خوب بودن نه مهربونی بخاطر عشق ورزیدن و محبت داشتن!
یا اینکه مثلا یکی تو ناراحتیهای آدمها میتونه بهترین آدم روی زمین باشه و هر کمکی میکنه که یه نفر حالش خوب شه اما اگه همون آدمها حالشون خوب باشه نمیتونه تو شادیهاشون اونهارو همراهی کنه،نه اینکه نتونه شادیهاشون رو ببینه نه،بلکه نمیتونه شریک شادیهای آدمها باشه که به نظر من اینم خودش یه نوع منِ شروره....(البته با اغماض شاید این مورد یه نوع افسردگی باشه): والی ماشاءالله از این موارد که زیرپوستی کلی فعالیت میکنند.
واقعا پیدا کردن منِ شرور خیلی سخته!
خدا مارو از شرِّ این منهای شرور میکروسکوپی حفظ کنه!
من هیچ وقت حتی یک لحظه هم دوست نداشتم به گذشته برگردم، حتی
برای تکرار خاطرههای زیبا و خوب و به یادموندنی...
اصلا برای چی برگردم؟ برگشتن به گذشته یعنی تکرار دوباره همه مراحلی که گذروندم و
به اینجا رسیدم.
فوق فوقش هم اگر برگردم و اون لحظه شیرینی رو که دوستش دارم، دوباره تجربه و احساس
کنم و بعد بتونم بیام به همین جایی که الان هستم، تجربه دوباره اون خوشی واقعا به چه
دردی میخوره وقتی اون لحظه ماندگار نیست؟
از طرف دیگه، آدم نمیتونه همیشه تو یه لحظه باقی بمونه چون هرچقدر هم که خوب باشه بالاخره خسته میشه...(الان به تناقض ها دقت کردین!!)
بنا بر این من یکی ترجیح میدم اصولا به گذشته برنگردم.
من به لبخندهای گهگاهی که خاطرات شیرینم به لبهام میارن قانعم...
قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاهگاهی که کنارت بنشینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین فکر مرا خوبترینم کافیست!
این روزا فقط باید مطالعه کنم. فقط مطالعه
اینقدر میخونم تا دیگه جونی برای فکر کردن و جایی برای خاطرههای لجباز باقی نمونه.
قول دادم به خودم که کاری به کار دوستداشتنیهای این دنیا نداشته باشم و به قول قیصر خودم رو زدم به مردن تا روزگار کاری به من نداشته باشه.
باید این شعرقیصر رو بارها و بارها با خودم تکرار کنم... نه کاری به کار عشق ندارم...ندارم...ندارم
نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار این زمانه چشم ندارد من و تو را یکروز
خوشحال و بیملال ببیند
زیرا هرچیز و هرکسی را که دوستتر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار یا زهرمار باشد
از تو دریغ میکند...
پس من با همه وجودم خود را زدم به مردن
تا روزگار،دیگر کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم ناگفته میگزارم...
تا روزگار بو نبرد....
گفتم که کاری به کار عشق ندارم!
باید بین بی تاب بودن و صبوری یکی را انتخاب میکرد.
در بی تابی دستهایش میلرزید و خدایش را کمتر باور داشت. اما اگر میتوانست حوصله کند، اگر آرام میشد و با نگاه با خدایش حرف میزد آن وقت فرصت میکرد نگاه مهربان خدایش را ببیند....
پس آرام شد و تنها گفت:حوصله میکنم ... و چشم به چشمهای خدا دوخت.
خدا لبخند میزد.
من فقط یه نشونه می خوام یه نشونه محکم برای ادامه راهی که ازش کنار رفتم راهی که که فکر میکردم همه چی رو درست کرده.
میدونم یه جاهایی اشتباه کردم اما حالا روزهای زیادیه که دارم همه چیز رو به دوشم میکشم. اونجایی که باید قدم بر میداشتم و میرفتم، رفتم و شروع کردم اما حالا برای برگشتن به راهی که ازش دور شدم فقط یه نشونه میخوام یه نشونه که پناهِ دلم بشه...
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بی دل خبر دریغ مدار
حافظ